ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش16

 

   ساعت یک شب شده بود که کسی با ملایمت دروازهء اتاق پیرمرد را کوبید. پیرمرد گفت ، بفرمایید. مستر جیمز یکی از مسؤولین اردوگاه داخل شد. پشت سرش مرد چهار شانه ، میان قد ومیان سال که سر ووضع مرتبی نداشت با تردید ودودلی قدم در آستانهء اتاق گذاشت. پیرمرد به احترام آنان از جایش برخاست ، با ادب وتواضع چوکی های سرخ رنگ پلاستیکی را پیش کشید وتعارف کرد که بنشینند. مستر جیمز که آن شب نوکری بود، پس از نشستن گفت :

 

 - تشکر آقای رحمت! ببخشید که شما را ناراحت ساختم. این شخص آقای محمود است. هموطن شماست. ایشان چند لحظه پیش از راه دوری به اینجا رسیده اند. ما فردا صبح منتظر شان بودیم. نه نیم شب . به همین خاطر برای این آقا فعلاً بستری آماده نداریم. دراردوگاه تنها چراغ اتاق شما روشن بود ، ما هم آمدیم تا اگرممکن باشد از شما خواهش کنیم که چه کمک کرده می توانید.آیا این مهمان را تا فردا صبح دراتاق تان جای می دهید ؟

 

 پیرمرد گفت : - چرا نی . با کمال میل. آن چه در اختیارم است ، از ایشان مضایقه نمی کنم؛ ولی آقای جیمز، اگر به تقویم نگاه کنید، آقای محمود به موقع رسیده اند. زیرا همین حالا هژدهم مارچ است.

 

مستر جیمز خندید وگفت : - هم شما درست می گویید وهم من. زیرا هژدهم مارچ برای من ساعت 9 فردا شروع می شود، نه ساعت یک شب.

 

 جیمز باردیگر تشکر کرده اتاق را ترک گفت ومیزبان را با مهمان تنها گذاشت. پیرمرد پس از نگاه گذرایی به چهرهء مهمانش دریافت که وی سخت تشنه وگرسنه است. از جایش برخاست ، مصروف تهیهء چای وغذا شد. ودر همان حالی که پیاله ها را می شست وخویشتن را به مهمان معرفی می کرد، پرسید:

 

  - مثل این که راه راگم کرده بودید. حیرانم که با این بکس ها وباروبندیل چطوردراین نیمهء شب خود را به این گوشهء دنیا رسانیدید؟

 

مهمان گفت : - همان طوری که آن شخص گفت ، نام من محمود است . انجنیر ساختمانی بودم ودر وزارت ساختمانی کار می کردم. یک ماه می شود که به این کشور آمده ام. امروز صبح ، به حساب شما دیروز صبح، برایم گفتند که دراین کمپ " ترانسفر" شده ای. بلی شما درست حدس زده اید، راه را گم کرده بودم. وتاریخ آمدنم به اینجا رانیز دقیقاً به خاطر نسپرده بودم. من باید فرداحرکت می کردم وحوالی ظهر می رسیدم.ولی من دیروز که تاریخ هفده بود، پس از خوردن نان چاشت حرکت کردم. درریل به عوض آن که به طرف شمال بروم ، به طرف جنوب رفتم. بسیارسرگردان شدم. بعد یک نفر رهنمایی ام کرد وبه ترنی که به سوی شمال می آمد ، بالایم کرد. موقعی که به شمالی ترین شهر این کشوررسیدم ، سرویس ها متوقف شده بودند. بسیار گشتم تا یک تاکسی پیدا شد و سرانجام قبول کرد که مرا به این جا برساند. بسیارببخشید که دراین نیمه شب مزاحم شما شدم. اما مثل این که شما را در کدام جایی دیده باشم. چهرهء تان به نظرم آشنا معلوم می شود. آیا شما در اردو کار نمی کردید و زمانی در لوای کوماندوی بالاحصار خدمت نمی کردید ؟

 

  رحمت که چای را دَم کرده بود واکنون در برابر مهمانش می گذاشت ،  گفت :  

 

  - بلی ، من افسراردو بودم ودرلوای کوماندو مدتی خدمت کرده ام.

  - من هم دوران خدمت احتیاط خود را در همان لوا گذشتانده وشما را درآن جا بارها وبارها دیده ام.

 

 رحمت تابرای مهمانش چای ریخت ودرمقابلش گذاشت، کچالو بریان شده بود. تخم را نیز که درروغن انداخت، بوی اشتها برانگیزغذا بلند شد و اشتهای رحمت رانیز برانگیخت. اما رحمت ناگهان به خاطر آوردکه نان خشک اندک است وآن مرد با یکی دوپارچه نان به نوایی نمی رسد. با خود گفت , نان از کجا کنم؟ بروم پروین را بیدار کنم؟ اما دروازه را که تک تک بزنی، نورس بیدار می شود. نورس که بیدار شد، باز آب بیاور وحوض را پرکن! پس کجا بروم، به نزد داکتر یاسین ؟ اما نه ، شرما که در پهلویم است. پس چرا به فکر او نیفتادم ؟ آه ، آب در کوزه وما تشنه لبان می گردیم.  مثل این که شرمای عزیز بیداراست. بروم تک تک بزنم، خداکند نان خشک داشته باشد. اتاق شرما راکه تک تک کرد، شرما مثل این که در پشت دروازه منتظرش باشد فوراً دروازه را بازکرد وگفت : " جناب ، مهمان داشتند، من فهمید. فرمایش چه است ، چه می کنم من ؟ " رحمت منظورش را گفت ونان خشک را که گرفت ، شرما رابه نزد مسترجیمز فرستاد تا کمپل وبالشت بیاورد.

 

  رحمت ظرف غذا را در برابر انجنیر محمود گذاشت ، چند قاشقی برای خود نیز ریخت ، تا به عرف وعادت  افغانی احترام گذاشته شده باشد. هنگامی که انجنیر محمود غذا می خورد، ، پیر مرد اززیر چشم به صورت وی می نگریست. او آدمی بود با ریش رسیدهء ماش وبرنج ، چشمان سرخ مثل دو قوغ آتش ، چهره یی به غایت خسته ونگاه سخت افسرده . لباس های مندرس وپر ازچین وچروک و بوتهای آغشته به گل ولای . نکتایی اطلسی آبی رنگ گلداری از یخن نیمه بازش آویزان و پیراهنش پراز لکه های چای و مشروبات دیگر.

البته نکتایی او یگانه نشان تشخیص اش بود ورحمت رابه یاد آدم هایی می انداخت که نکتایی بستن را درهرفرصتی نیکو می پنداشتند وفضل ومعرفت انسان ها را به بستن ویا نبستن آن مربوط می دانستد. اگرچه نکتایی معرف شخصیت آدم ها وسطح تربیت وکلتورشان به نزد رحمت نبود ؛ ولی هنگامی که می دید ، این آدم نکتایی پوش – باوصف گرسنه گی شدید—چه قدر با تأنی غذا می خورد وچطور با ادب ونزاکت ، گوشه های دهانش را با دستمال پاک می کند ، دیگر یقین پیدا کرده بود که میزبانش از کلتور وفرهنگ بلندی برخورداراست. رحمت نکتایی پوشان بسیاری را به خاطر داشت که مرض نکتایی بستن داشتند تا حدی که حتا هنگام رفتن به دکان ترکاری فروشی وبقالی سر گذر، تا پیراهن چرکین سفید خود را نمی پوشیدند ونکتایی دُم مار خود را نمی بستند، پارا از لخک دروازهء خانه بیرون نمی گذاشتند.

 

  غذا باسکوت واتیکت خاصی صرف می شد ورحمت موقع می یافت که تصویر یک تنهایی وخط عمیق درد یک" دیروز پر دریغ "را درچین ها وچروک های مشهود صورت مهمانش بخواند وحیرانی ها وسرگشته گی ها وسرگردانی های بسیاررا از نگاه بی فروغ چشمان او درک کند. به همین خاطر می خواست همین که مهمانش صرف غذا را به اتمام رسانید ، با او به گفتگو بنشیند و راز این همه ملال خاطر وافسرده گی اش را جویا شود. ولی آن مردبه اندازه یی خسته بود که همین که شرما به پشتاره یی ازبالشت ودوشک وکمپل رسید وبسترش را در روی زمین هموار کرد، خمیازه یی کشید وبا لباس به بسترافتاد ودیری نگذشت که به خواب عمیقی فرو رفت . چندان که نفیر خوابش همچون سمفونیی کم نظیر ، پیر مرد را نیز که ساعت ها به نشخوار کردن خاطراتش مشغول بود ونمی توانست به ساده گی بخوابد، آرام آرام به دنیای اثیری خواب کشانید.

 

***

 

  صبح فردا ، هنوز انجنیر محمود بیدارنشده بود که پیر مردازجایش برخاست. آهسته و آرام اتاق را ترک گفت وبه سراغ داکتریاسین رفت تا اورا از ورود یک هموطنش مژده بدهد. یاسین که دویدن و ورزش سحرگاهی اش را تمام کرده بود وریشش را می تراشید با دیدن دوستش درآن صبح وقت تعجب کرد وگفت :

 

- تو چطور سحر خیز شده ای، خیریت که است؟ نورس خوب است ؟

- خیر خیریت است. یک مهمان آمده ، آمدم تا تورا خبر وبا وی آشنا بسازم.

 

  در قهوه جوش نکلی وخوش ترکیبِ پاک وستره یی ، قهوه جوش می خورد.وعطردلپذیری ازآن برمی خاست. در ظرف دیگرشیرقلقل می کرد ونزدیک بود که سَربرود. پارچه های نان سفید دردستگاه نان بریان کن، بریان می شد. اتاق پاک وستره ومنظم بود ، به طوری که انگار صاحب آن کدبانوی کاردانی است وداکتر یاسین درآن اتاق به مهمانی آمده است. تلویزیون کوچک و رنگهء اتاق که در چینل بی بی سی عیار بود، از چندین روز به این سو، خبر وتصویرنیروهای نا تو را که  "کوسوا" و" بلگراد " رابمباران می کردند، پخش می کرد. تصویر هواپیما های غول پیکروسریع السیری را که با سرعت سرگیجه آوری اهداف خود را نشانه می گرفتند. به یک چشم زدن از اوج آسمان پایین می شدند، بم می ریختند ودوباره در پهنهء آبی آسمان ناپدید می شدند.

این خبرها خبر هایی نبود که برای رحمت خوش آیند باشد. او در زنده گیش ، آن قدر کشت وخون دیده بود که دیگر از دیدن چنین مناظری دچار حالت اشمئزاز می شد وبه یاد راکت های مجاهدین می افتاد که بالای شهر کابل فرود می آمدند. راکت های کوری که تخریب می کردند، می کشتند و خرمن هستی بیگناهان را برباد می دادند. دلش خون شد وبدون اجازهء صاحب خانه ، کانال را تغییر داد. گیلاس ها را پرازقهوه کرد واندکی شیر در گیلاس خود اضافه کرد. نان برشته را گرفت وبا اشتهای کامل به خوردن ونوشیدن پرداخت.

 

  انجنیر محمود تازه بیدار شده بود که رحمت ویاسین را در برابر خود یافت. ده ها سوال واحتیاجی داشت که یکی ازآن ها پیدا کردن ویا خریدن سگرت در آن صبح زود بود. اگرچه این تقاضای کوچک را صاحب خانه به فوریت انجام داد وانجنیر را به یکی از آرزوهایش رسانید ؛ ولی این دنیا هم چه قدر کوچک بود؛ زیرا همین که انجنیر محمود و داکتر یاسین همدیگر خود را دیدند، چشمان خود را مالیدند و همین که دریافتند که بیدار هستند ، آهی از تعجب وحیرت کشیدند. به آغوش هم فرو رفتند واز فرط مسرت وشادمانی جیغ زدند وگریستند وسرانجام خندیدند.معلوم شد که آن دو دوست نزدیک یکدیگر بودند وحتا روابط خانواده گی داشتند. رحمت هم خوشحال شد وچون مستر جیمز وکریستینا سررسیدند، انجنیر محمود را با خود بردند، داکتر یاسین هم به عجله اتاق راترک گفت ورفت تا انترویوی اضافی اش را که همان ساعت شروع می شد، انجام بدهد.

 

  پیرمرد که در آن صبح زود، بی مضمون وبلاتکلیف شده بود، به سراغ نورس رفت. پروین تازه بساط صبحانه را جمع کرده بود. حشمت وداوود برای کاربه مزرعه رفته بودند. نورس که به این زودیها منتظرش نبود، در گوشه یی نشسته ، گدی بازی می کرد. او گدی کَـــَل وبی موی خود را در آغوش گرفته ، به سینه اش چسپانده بود. گد یگک را ناز می داد، می بوسید، چوشک شیررا به دهانش نزدیک می کرد وبا همان زبان طفلانه از نزدش می خواست که شیر بخورد. سلام چه ، که حتا گوشهء چشمی نیز به پیر مرد نیفگند. معلوم نبود که ناز می کند یا به خاطر آن که پدرکلان، دیشب وی را بسیار زود از گازپایین کرده وبه خانه برگشتانده بود، جنگی است. بلی،به این پیرمرد فرتوت باید بی اعتنایی می شد ، به جزایش می رسید ومی دانست که یک نان چند فطیر می شود؟

 

  اما نورس حریفش را مثل همیشه دست کم گرفته بود. حریف نیرومند ترازآن بود که با این بی اعتنایی ها میدان را خالی کند.زیرا پیرمرد می دانست که چه کند وچه کاری انجام دهد تا آن دخترک خود خواه ومغرور وپیش پای بین را ازکرده اش پشیمان سازد وبه آغوشش بفشارد. پس همان طوری که پیر مرد نورس را ونورس پیرمرد را ازگوشهء چشم نگریسته وحرکات همدیگررا می پاییدند، پدر کلان دست در جیب کرد، شیرینی زرورق داروپرازنقش ونگار کارتون موش وگربه را بیرون آورد وبه پروین گفت : " "سوزانا" را ندیدی ؟ نیامده ؟ اوه ، بروم پیدایش کنم و این شیرینی را برایش ... " هنوز سخنان پیرمرد تمام نشده بود که نورس مثل همیشه بال گشود ودوید ودر آغوش پدرکلان جا گرفت وگفت " سلام بابه ژان ! " بوسه داد وشیرینی را گرفت وشروع به مکیدن کرد.

 

  پروین با دیدن پدرش خوشحال شد وگفت : " خوب شد که آمدی ، امروز بسیار کار دارم. لباسهای همهء تان را باید اتو کنم. اتاق ها را جاروب کنم. نان پخته کنم. وبعدازچاشت به کورس زبان وخیاطی بروم. بابه جان اگر کاری نداشته باشی ، نورس را همرایت یک ساعتی بیرون ببر که مرا به کار کردن نمی گذارد. "

 

  در بیرون صبح دلپذیری بود. هوای پاک وتازه ونسیمی که از جنگل می آمد، روح وروان انسان را نوازش می کرد. آفتاب با سخاوت و مهر، انوارزرین خود را پخش می کردوبرتاج درختان باران خوردهء جنگل می سایید.  زاغه نشینانی  که آرزومند فراگرفتن زبان آن بلاد بودند، کتاب ها را زیر بغل زده وبه سوی اتاق درس روان بودند. درس زبان جبری بود وروز دو بار، پیش از چاشت وبعد از چاشت  تدویر می یافت. دختران وپسران خرد سال جوقه جوقه به سوی سرویس هایی که منتظر شان بودند، می دویدند. آنان به ده زبان گپ می زدند. ، سر وصدا می کردند و سرشار ازنیروی زنده گی وشادمانی بودند.

 

 عده یی در آستانهء مرکز صحی کوچک اردوگاه جمع شده ونوبت گرفته بودند. آنان بی صبرانه منتظربودند ، پا به پا می شدند ، تا هرچه زودتر ساعت ، نــُه ضربهء متواتر بنوازد ، دروازه باز شود واگر دوا گرفتند یا نگرفتند، اگر تداوی شدند یا نشدند، نام های شان ثبت کمپیوتر شود وسابقه ء مریضی پیدا کنند. زیرا برخی از آن ها شنیده بودند که اگر کسی مریضی روانی داشته باشد، نه تنها به کشور شان برگردانیده نمی شوند، بل این موضوع بالای کیس شان نیز اثر می گذارد وبه سرعت قبول می شوند. البته که این یک شایعه بود وکاملاً بی بنیاد ؛ اما با این هم ، همین که به نزد نرس مؤظف ویا دوکتوربدخلق چینایی الاصل می رسیدند، تمارض می کردند وده ها دلیل برای روانی انگاشتن مریضی شان پیش می کردند :

 

 


  - داکتر صاحب ، شب ها خوابم نمی برد. تا صبح بیدار می مانم . تشویش های عجیب وغریب برایم پیدا شده است.  فکر می کنم کسی مرا تعقیب می کند. هر طرف که می روم سایهء یک آدم را می بینم . هول می کنم. صدای کرپ کرپ بوت هایش وصدای خش خش لباس هایش را می شنوم . می ترسم یک روزی در تاریکی کمین کند ومرا بکشد.حالا من ازسایه می ترسم . از سایه ها هول می کنم...

 

  یا زنی می گفت :

  - ازچندی بدینسو ، حق وناحق بالای اولاد هایم قهر می شوم. هر کاری که می کنند ، بدم می آید. هرگپ که می زنند، سرم بد می خورد. دلم تنگ می شود. سرم را درد می گیرد. بی حوصله می شوم ، حال خودرا نمی فهمم . از جایم می خیزم وبا هرچه که دم دستم بود، آنان را می زنم. می ترسم یک روز کارد به دستم بیفتد و یکی ازآن ها را نکشم. بلی داکترصاحب ، می ترسم ، هول می کنم ....

 

 یا شخص دیگری می گفت : داکتر صاحب ، می خواهم خودم را بکشم. هرروز با همین خیال از خواب برمی خیزم وبا همین خیال می خوابم. روزهای اول می خواستم خودرا غرغره کنم ، حالا می خواهم با کارد با همان کاردی که فرخ لقا همسایه ام آش می برد ، گلویم را بدرم. هول می کنم ، می ترسم...

 

  اما چه آن داکتر چینایی الاصل می بود یا نرس خوش اخلاقی که " گابریلا " نام داشت ، با شنیدن این چنین داستان های ساخته گی می خندیدند ومی گفتند ،جای هیچ تشویشی نیست ، این تابلیت ها را روز سه مراتبه بخورید، صحتمند می شوید. آن تابلیت ها را تمام زاغه نشینان ، حتا نورس می شناختند واز خوردن آن ها نفرت می کردند. از خوردن تابلیت های سفید رنگی که " پرستامول " نام داشت ودوای هر دردی در آن اردوگاه شمرده می شد. این تابلیت ها را درآن جا ، هم برای رفع اسهال وقبضیت می دادند وهم برای تداوی گریپ وسرما خورده گی وسرفه وسردرد وهم برای رفع افسرده گی های روانی وبیدار خوابی و حتا درد دندان. رحمت هم که از خوردن آن تابلیت ها ابأ می ورزید با دیدن آن ها پودر سفیدی را به یاد می آورد که در بین نظامیان به " پین پودر" مشهور بود و به سان همین تابلیت ها انگار تأثیرات معجزه آسایی داشت ودوای ده ها عیب وعلت شمرده می شد.

 

  با دیدن آن جمعیت انبوه که در پیشاپیش شان ، همایون فرخ و خانمش ماری ایستاده بودند، پیرمرد لبخند تلخی زد وبه یاد روزی افتاد که سخت مریض ودر آستانهء مرگ بود. در آن روزهمین داکتر چینایی الاصل او را معاینه کرد ، صدای خش خش سینه اش را شنید ، سری شور داد و از همان تابلیت های معروف پرستامول برایش داد وگفت :"  روز سه باراز این ها بخور. خود راگرم نگاه کن. مایعات زیاد بگیر. اگر تا یک هفته خوب نشدی باردیگر مراجعه کن."

 

  رحمت برآشفته شده وگفته بود : - داکتر صاحب ، نمی بینید که چه حال دارم؟ نزدیک است که بمیرم ولی شما همین تابلیت ها را که همه آن را دور می اندازند ، تجویز می کنید. آخر چرا ، مگر ما آدم نیستیم ؟

 

 داکتر چینایی الاصل جواب داده بود : - آقا بیمهء صحی تان ناچیزاست. حتا همین تابلیت ها هم به بسیار مشکل توسط آن مبلغ ناچیزتهیه می شود. شما آقا باید بفهمید که در اروپا زنده گی می کنید. در این جا تداوی بسیار قیمت است . نصف معاش اروپایی ها در بیمهء صحی ، بیمهء دندان وبیمه های گوناگون دیگر وضع می شود وبرای حوایج ضروری دیگر زنده گی چیزی با قی نمی ماند. حالا با این مبلغی که برای شما تخصیص داده شده است ، دولت حیران مانده است که برای شما مهاجرین ، اول چه چیزی را تهیه کند. شکم تان را سیر کند ؟ تن تان را پت کند ، برای تان خانه بدهد، خرج تحصیل شما واطفال تان را بدهد ،درد های بی درمان تان را تداوی کند، یا دندانهای زرد وفاسد شده ء تان را بکشد وبرای تان دندان بسازد ؟ آقا آیا شما می دانید که قیمت ساختن یک دندان ، تنها یک دندان چه قدر است ؟ نمی دانید ؟ من برای تان می گویم ، بیشتر از یک هزار دالر است. آیا شما می دانید که مصرف ساده ترین عملیات جراحی در این جا چند تمام می شود ؟

نمی دانید ؟ من برایتان می گویم : کم از کم پنج هزاردالر. بلی آقا این جا تداوی گران است. کوشش کنید تامریض نشوید.  حالا می توانید تشریف ببرید. ولی اگر می خواهید به پول خود دوا بخرید ، بگویید تا برای تان نسخه نوشته کنم.

 

 رحمت همان طوری که رگشای نورس را می راند وغرق در همین افکاربود ، به پرسش های کودکانهء نوه اش نیز پاسخ می داد وکوشش می نمود به زودی خسته نشود وبهانه گیری آغاز نکند.پیرمرد ونوه اش  رفته رفته، به نزدیک چوکی دهن دروازهء اردوگاه رسیدند. چوکی سبزرنگی که تکیه نداشت ، به زحمت سه نفر را در خود جا می داد وبه منظور آن در آن جا گذاشته شده بود تا مهاجر خسته یی که تازه از راه می رسد و کوله باری بردوش دارد،  درآن بنشیند ونفسی تازه کند. ولی این چوکی را ازبام تا شام " اپیر" تصاحب می کرد وکمتر اتفاق می افتاد که چوکی به خاطر هدف ومنظوری که در آن جا به زمین میخ شده بود به کاررود.

*

 اپیر جوان سی سالهء ارمنی بود که با زن ودختر دو سالهء خود سوزانا که نورس اورا رقیب محبت پدر کلانش نسبت به خود می پنداشت ، درآن اردوگاه زنده گی می کرد. هنگامی که رحمت ونورس به آن جا رسیدند، اپیر با شکوه وابهت تمامی بالای همان چوکی سبزرنگ نشسته بود ومصروف گذاشتن تنباکو درلای کاغذ سگرت وپیچیدن آن. جوان ارمنی همین که آن دو را دید به پا خاست ، سلامی گفت وعلیکی شنید. صورت نورس را غرق بوسه ساخت وسگرتی را که پیچیده وهنوز ازآب دهنش تربود، به رحمت تعارف کرد وبدون در نظر گرفتن تمایل دوستش به دود کردن ، آن را آتش زد وبه اثبات رسانید که در میان ارامنه نیز، جوانمرد وعیارکم نیست.

 

  نورس وسوزانا چند لحظه یی مانند دو رقیب ودو حریف به هم نگریستند؛ ولی چون چیزی برای تقسیم کردن نیافتند که به خاطر آن بجنگند، ناگهان به روی همدیگر لبخند زدند. به زودی زبان مشترکی یافتند وبه بازی کردن با خسته های گرد ، لشم  وسخت درخت بلوط پرداختند. آنان با این خسته ها وچوبک هایی که از روی زمین برمی داشتند، بالای زمینِ مرطوب اشکال عجیب وغریبی رسم می کردند. نورس همین که شکلی را که هیچ گونه مشابهتی با انسان نداشت ، رسم می نمود ، فریادمی زد : " اینه کاکا کــــــَـل .. اینه کاکا بَبّـَــَو...!"   سوزانا به آن شکلک می نگریست. تعجب می کرد وچون زبان فارسی نمی دانست به روسی می گفت :  ایته پاپه . ( این پدرم است )

 

  پیر مرد همان طوری که سگرت دود می کرد وبه بازی آن دو کودک معصوم می نگریست با خود می گفت، مادامی که این دو کودک بیگانه به این زودی توانستند حتا در عالم بی زبانی ، درک مشترکی اززنده گی پیدا کنند ومنظور همدیگر را بفهمند وبا صلح وآشتی به بازی بپردازند، پس چرا آدم هایی که به مرحلهء بلوغ عقلی رسیده اند ودارای دین وزبان وفرهنگ وسرزمین مشترک هستند نمی توانند با هم به تفاهم برسند، همدیگررا درک کنند و بدون کشتن وبستن یکدیگر ، با هم زنده گی کنند؟

 

  رحمت در همین افکار مستغرق بود که دوجوان نا شناس همراه با زن سالخورده یی ازراه رسیدند ورشتهء افکار اورا بریدند. یکی ازآن جوانان که چهره اش شباهت زیادی به چهرهء همایون فرخ داشت به چوکی سبز نزدیک شد و از رحمت پرسید :

 

- شما ، ایرانی هستید یا کــُردی یاافغانی ؟

 رحمت تبسم کردو با جبین گشاده پاسخ داد : - افغان هستم ! چه امر وچه خدمت ؟

جوان خوشحال شد وگفت من یکی از دوستان همایون فرخ هستم. اتاق او در کجاست ؟

 

   پیرمرد گفت ، همین چند لحظه پیش آن ها را در پیش روی مرکز صحی دیدم. همین جا باشید که آن ها را صدا کنم. ازجایش برخاست که به سوی مرکز صحی برود ؛ ولی درهمان لحظه همایون فرخ وماری پیدا شدند. همایون فرخ بادیدن آن جوان ها وبانویی که همرای شان بود، سخت خوشحال شد. دست زن سالخورده را با احترام فراوان بوسید وباایشان به راه افتید. همین که آنان رفتند، اپیر گفت : به نظرم می رسد که آن دو جوان برادرهای همایون فرخ باشند واین زن مادرشان .

 

رحمت گفت : - فکر نمی کنم .زیرا تا جایی که من خبر دارم ، همایون فرخ در این جا هیچ کسی را ندارد. برادر هایش در پاکستان هستند ومادرش هم فوت کرده است.

 

با وصف این توضیحات هنوزهم اپیر، اصرارداشت که آن ها اعضای یک خانواده اند وبنابردلایلی این موضوع را پنهان کرده اند. اگرچه اپیر از ثابت کردن این مسأله در آن روز عاجز بود ولی طوری به این امر باور داشت که حاضر بود با پیر مرد شرط ببند. اما چون رحمت کوتاه آمد و به این موضوع دلچسپی نشان نداد ، اپیرهم  آن مسأله را پی نگرفت.

*

 این اپیرهم که جوان بلند بالای لاغر اندام با بینی عقابی بود، عجب آدم طرفه یی بود. عجب هوشیار ورند وتیزبین . چندان که از همان نیمکت چوبین سبز رنگ ، تمام اردوگاه را پاییدی واز همان جا به هررمزورازی دست  یافتی وازهر سوراخ وروزنی سر در آوردی. او که از صبح تا شام درهمان چوکی می نشست ، هرکسی را که در آن اردوگاه می زیست با اسم کوچک وکنیت وملیتش می شناخت . او می دانست که چه کسی از اردوگاه خارج وچه کسی داخل شده است. برای او معلوم بود که مثلاً جلال چه کیسی برای خود ساخته ، یا    " وردان " دوست روسی اش چه دروغ هایی به هم بافته است . او هم بزه کار اردوگاه را می شناخت وهم درست کار را. او هم  کسانی را که اجناس قاچاق می آوردند ودر اردوگاه آب می کردند، می شناخت وهم کسانی را که چرس و هرویین می فروختند وبدان معتاد بودند. او هم خس دزدانی را که از مغازه های شهر های کلان دزدی می کردند می شناخت وهم شاه دزدانی را که با دارودستهء مافیا ارتباط داشتند . اپیر می دانست که در کجا کار سیاه پیدا می شود ودر کدام منطقه ویا مزرعه یی برای سیب چینی، توت زمینی یا گل چینی به کارگر ضرورت است. ودر ازای یک ساعت کار ویا چیدن چنددسته گل ، چه قدر پول می توان به دست آورد.

 

 همچنان او از روابط عاشقانه وجنسی بسیاری ها خبرداشت. مثلاً می دانست که کریستینای زیبا که چشمان آبی رنگش دل ودین اردوگاهیان را برده ودستیار مستر جیمز بود، چگونه با کمراد جانسن سیاه پوست  که دوست رحمت بود، روابط جنسی داشت وچه وقت وچطور ودر کجا به او تسلیم شده بود.

 

  بدین ترتیب ، اپیر این تحفهء ناب روزگار که کاری جز شنیدن و تماشا کردن نداشت ، مانند قاموس بزرگ ومعتبری بود که با ورق زدن هرصفحهء آن، خواننده به معلومات تازه و مهمی دست می یافت. یک روز که پیرمرد از اپیر سوال نموده بود، تو چه مشکلی داشتی که زنده گی آرام وآسوده ات را رها کرده واینجا آمدی ، گفته بود :

 

   - مصارف زنده گی ، پس از جنگ  --بالای مسأله "قره باغ " - در ارمنستان کمرشکن شده بود . معاشم کفایت نمی کرد. خانمم نیز بیکار بود. ما تنها یک اپارتمان داشتیم ویک موتر بسیار کهنه. در همان روزها بود که یکی از دوستانم که قبلاً به این کشور آمده بود، از همین جا تلفون کردوگفت ، موترت رابفروش واپارتمانت را هم برای دوسه سال کرایه بده . دعوت نامه برایت می فرستم. ویزه که گرفتی ، بخیز وبیا. دراین جا برای دو سه سال نانت مفت ، آبت مفت واتاقت مفت خواهد بود. حتااز پولی که برای تو وخانمت می دهند، ذخیره کرده می توانی. دوسال که گذشت اگر قبول شدی که نورعلی نور واگر جواب منفی گرفتی مهم نیست ، زیرا یک مقدار پول ذخیره می داشته باشی وهنگامی که به وطن بر گشتی می توانی به کار وشغل آزاد بپردازی.

 

 - تا حال چند بار جواب منفی گرفته اید ؟

 - دراین دوسال وچهار ماه که ازآمدن ما می گذرد ، دو بار جواب منفی گرفته ایم . حالا هم با وزارت عدلیه دعوا داریم . این دعوا تا یکی دوسال دیگر دوام می کند. تا آن وقت کی زنده  کی مرده ؟ سیب را که بالا بیاندازی تا پس به زمین برسد ، چندین ملاق می خورد. امسال کرایه اپارتمانم را بلند کرده ام . ماه پنجصد دالر. پول خوبی است برای یک اپارتمان چهار اتاقه. تنها مشکل من این است که خانمم راضی نیست . هرروز نِق می زند، بهانه جویی می کند ومی گوید به وطن بر گردیم. اما من از کجا چنین پول آسان وفراوان را به دست آورده می توانم ؟

 

  ساعت کلیسای دهکده ، دوازده ضربهء پیهم نواخت وفرا رسیدن ظهر را اعلام داشت . نورس وسوزانا ازبازی کردن خسته شده بودند. نورس به پاهای پدر کلانش چسپیده بود و با بی صبری می خواست به خانه  برگردند. پیر مرد قبول کرد ونورس را دررگشایش نشانید وبه طرف تعمیر " الف " حرکت کردند. در نیمه راه رسیده بودند که داکتریاسین با چهرهء خوشحال وخندان پیدا شد. معلوم بود که از جریان مصاحبه اش با مستنطق وزارت عدلیه راضی وشادمان بر گشته است. پیر مرد پرسید :

 

  چطور شد ، داکتر صاحب ، انترویوی تان ، به خیر گذشت ؟

                                                                                                                    

- تشکر، عالی بود. یک ساعت دوام کرد. سؤال های اضافی وگونا گونی کردند. اما آن قدر مهم نبودند. تو بیخی مرا ترسانیده بودی. برخورد شان بسیار محترمانه ودوستانه بود. درختم انتریو شهادتنامه واسناد حزبی ام را که شاهپور جان آورده بود ، برای شان تسلیم کردم. مستنطق گفت ، سه ماه انتظار بکش. جوابت می آید.


راستی یادم نرود که انجنیر محمود را برای نان چاشت مهمان کرده ام ، تو هم نورس را که رساندی ، بیا.  

 

 - چرا صبر نکردی. آخر تو که امروز بسیار مصروف بودی.

- پروا ندار. در یخچال مرغ بریان دارم. کچالو را چپس می کنم . سلاته درست می کنم. مشروب هم به قدر کفایت است. دیگر چه می خواهی ؟ 

- مشروب و این وقت روز ؟ نی برادر، بهتر است در فکریک چای سبز هیل دارباشی. مشروب باشد برای یک وقت دیگر. ...

- بسیار خوب، اطاعت می شود، عالیجناب !

 

***

 

        انجنیر محمود ، پاک وستره وآراسته ومعطر در حالی که نکتایی سبز رنگ وشیکی بسته بود، از راه رسید وبنا براصرار میزبانش در صدر میز قرار گرفت. مگر با آن که او عبا وقبای چرکین دیروز را به دور انداخته وجامهء تازه پوشیده بود، با آن هم غم عمیقی درچشمانش موج می زد که حتا شادمانی یافتن دوست دیرینش داکتر یاسین را در آن محیط ومحاط بیگانه در سایه قرار داده بود.

 

  غذای مکلف را که خوردند وعطر چای داغ که در اتاق پخش شد وبر جان های دوستان ، دست نوازش کشید وسخنرانی های داکتر یاسین که تمام شد وحرفی برای گفتن نیافت ، به انجنیر محمود گفت :

 

- خوب انجنیر صاحب ! حالا خودت قصه کن. بگو که اولاد ها چطورهستند. در مزاربودند یا درماسکو؟ ببخش که از فرط وارخطایی، صبح نتوانستم احوال شان رااز تو بپرسم وحالاهم از شدت هیجانی که این مصاحبهء اضافی درمن تولید کرده بود. ببخش برادر! نگفتی" فواد"جان و"فرهاد" جان که حالاباید کلان شده باشند، مکتب می رفتند ویا نه؟  دخترک چطور؟

 

انجنیر محمود که تا آن موقع ساکت وآرام نشسته بود وبه سخنان دوستان گوش می داد ، با شنیدن سؤالات پی درپی داکتر یاسین، ناگهان رنگ باخت ، سفید شد. چین های پیشانی وصورتش برجسته شدند. چشمان غمزده اش غمگین تر شدند. دستی که پیالهء چای را گرفته بود به لرزش درآمد. چای داغ بالای لباس خوشدوختش ریخت وبخار کمرنگی از آن برخاست. حالتش رقت انگیز وآشفته شد. مدتی خاموشانه به چشمان داکتریاسین نگاه کرد ، سپس دست در گردن او افگند. چیغ زد ، بغضش ترکید وعنان گریه را رها کرده گفت :

 

  - کدام اولاد ها ، کدام دختر ها ؟ من دیگر اولادی ندارم. اولاد هایم را آب برد. دریا برد. دیگر نه زن دارم ، نه اولاد. بگو یاسین جان ! از کدام اولادها برایت قصه کنم ؟ اوه اوه ، تباه شدم. دربدر وخاک به سرشدم. خدایا خدایا ...

 

- محمود جان ، تو چه می گویی ؟ به لحاظ خدا آرام باش ، کدام آب ، کدام دریا زن واولادهایت را برد؟ چه وقت ، در کجا ، چطور؟  نی نی ، امکان ندارد. امکان ندارد...

 

  پیرمرد نیز که سخت به رقت آمده بود، دست محمود را در دست گرفت وگفت یاسین جان، بگذار انجنیر صاحب ، کمی آرام شود. تا همهء حوادث را به ترتیب قصه کرده بتواند. حالا بگذار تا هر قدر دلش می خواهد، گریه کند، گریه که کرد دلش سبک می شود؛ اما به این ترتیبی که تو سؤال می کنی برایش دشوار خواهد بود که قصه کند.

 

  انجنیر محمود مدتی گریست ، سخت گریست ، آنقدر گریست که دیگر اشکی درچشمانش باقی نماند. بعد آرام آرام ، آرامش خود را باز یافت ولب به سخن گشود. اما قصهء او سخت حزین ودردناک بود. آیت های درد بود و سوره های مصیبت. قصه یی که دل سنگ را آب می کرد قصه یی که اشک سنگ را سرازیرمی ساخت. قصه یی که مسلمان نشنود ، کافر نبیند :

- بلی ، بهتر است این قصه را از اول وبه ترتیب حکایه کنم ، تا درجریان کامل حوادث قرار بگیرید.

عرض کنم که پس از آن که حاکمیت رژیم داکتر نجیب الله سقوط کرد، من هنوز هم در وظیفه بودم وفکر می کردم که مجاهدین با من کاری ندارند. اما متأسفانه آن طور نشد. مجاهدین که آمدند از دولت داری چیزی نمی فهمیدند، به خصوص وزیر ما که شخصی بود به نام " یاسر" . این شخص همین که در چوکی وزارت نشست ، در همان اولین روزها ، رؤسا و کارمندان با تجربه وتحصیل یا فته را برطرف کرده و خویشان ونزدیکان خود را مقرر ومرا هم که درریاست عمومی سرک ها در پست بلندی کار می کردم ، تبدیل ودر بست بسیار پاینیی مقررکرد. او آدمی بود که ساعت یک ظهرهر روز، مامورین وزارت رابرای نماز جماعت جمع کرده وخودش امامت می کرد. نماز که ختم می شد، هزار ویک دشنام دراثنای دعا کردن، نثار اعضای حزب و کارمندان دولت سابق می کرد. زن ها ی کارمند را فاحشه می خواند و از تحقیر وتوهین آن بیچاره ها لذت می برد. خلاصه آن قدر رشوه گرفت وسؤاستفاده کردکه پس از دو سه ماه بدنام شد وگریخت.

 

 با آمدن وزیر نو ، وضع از بد کرده بد ترشد. این وزیر نیز مامورین را دشنام می داد و هرروز خوشنام ترین ولایق ترین انجنیران آن وزارت را به بهانهء کمونیست وملحد بودن از کار بر کنار می کرد و آشنایان خود را مقرر می کرد. ..

 

  داکتر یاسین حرف های دوستش را قطع کرده وگفت :

 - انجنیر صاحب ، اگر خفه نشوی ، بهتر است از این گپ ها بگذریم. زیرا تمام مردم دنیا از این حرف ها خبر دارند ومی دانند که مجاهدین شیوه دولت داری را نمی دانستند وبرای این کار بزرگ ، ساخته نشده بودند. پس بهتر است به اصل موضوع بپردازی ..

 

 رحمت گفت : - داکتر صاحب شما بی موردمداخله می کنید. در حالی که انجنیر صاحب تا علت را نگوید وما را در هوا وفضای داستان زنده گیش قرار ندهد، شاید برایشان مشکل باشد که دفعتاً به اصل موضوع بپردازند. همین تکه های خاطرات است که در مجموع قصهء زنده گی یک شخص را می سازند. بنابرآن پیشنهاد من این است که بگذاریم انجنیر صاحب داستانش را هر طوری که دلش می خواهد قصه کند..

 

- درست است ، اما نه با این طول وتفصیل که اصل قصه فراموش شود..

 

 انجنیر محمود که گاهی به صورت داکتر یاسین وزمانی به چهرهء رحمت می نگریست ، همین که سخنان دوستانش تمام شد ، بار دیگر به سخن آمد وگفت :

 

- این تحقیر وتو هین ها ادامه داشت و محیط کا را برای ما به جهنم مبدل ساخته بود؛ ولی مامجبوربودیم به کار خویش ادامه دهیم تا خانواده های مان گرسنه نمانند. خلاصه کنم که پس از آن که قطعات جنرال دوستم وقوت های حکمتیار ومزاری ومجددی یک جا شدند وقیام شان علیه دولت ربانی به ناکامی منجرشد، ربانی فتوا داد که جهاد بر ضد بقایای کمونیست ها یی که در دولت ودرجامعه باقی مانده اند ، فرض است. همین فتوا بود که تبر آدمکشان حرفه یی را دسته داد وآنها عدهء زیادی از اعضای حزب را بدون محاکمه کشتند وکسانی را که در شوروی سابق تحصیل کرده ویا در گذشته در پست های بلند دولتی وحزبی کار کرده بودند، مورد تعقیب وپیگرد قرار دادند. بدینترتیب حیات من نیز که در شوروی تحصیل کرده بودم ، در خطر قرار گرفت وچاره یی جز ترک گفتن کابل نیافتم. پس خانه ام را به نیم بیع فروختم وبه مزار شریف رفتم. درآن جا هم چند جریب زمین پدری داشتم که بایدمی فروختم. خودت که دیده بودی داکتر صاحب ! یادت هست ؟ اما خبر شدم که غفار پهلوان بالای زمینم سنگ انداخته وقصد دارد برای قطعاتش که از سرپل می آمدند، بیز اکمالاتی اعمار کند.

 

 - داکتر یاسین با لحن محزونی گفت : - بلی ، آن زمین ها را دیده بودم موقعیت بسیار خوبی داشت. این پهلوان عجب آدم ظالم وبی انصافی بود. اما خداوند حقش را داد. خبرشدیم که بسیاری از اپارتمان ها ومغازه های مردم را که در اطراف مزار به زور وجبر از مردم گرفته بود، با سقوط مزار ازدست داد. خوب بعد چطور شد، زمین را گرفتی یا نی ؟

 

 نی ، زمین ها را صاحب نشدم. اما جنرال دوستم راخدا خیر بدهد که غفار پهلوان را مجبور ساخت تا زمین ها را بخرد. همان بود که غفار پهلوان روزی مرا به حضورش خواسته وگفت ، اگر زمین هایت رابه قیمتی که خودم تعیین کرده ام می فروشی خوب واگر نمی فروشی ، برو ! یاالله چهار طرفت قبله. هرچه از دستت برمی آید ؛ دریغ نکن. منتهی هرچه که دیدی ازخود دیدی ، از من گله نکنی . خوب دیگر، من ترسیدم و موافقه کردم و قیمت زمین را که از گاو غدودی بود ، گرفتم و به فکر آن شدم که دفتری برای خود بازکنم ودر همان شهر به کار شخصی آغاز کنم. زیرا مردم کابل در آن روزها به شهر مزار هجوم آورده بودند وهرکس می خواست برای خود خانه بسازد وطبیعی بود که به نقشه و مشوره های فنی ضرورت داشتند.

 

  بنابراین دفتری گشودم وخانه یی کرایه کرده ، زنده گی نوی را شروع کرد یم. اما دیری نگذشت که وضع در مزار شریف دگرگون شد وطالبان درخیال تصرف کردن مزارشریف افتادند. همان بود که بار دیگر آرام وقرارم از دست رفت و مجبور شدم تا به هرقیمتی که شود، پاسپورت وویزهء سفربه ازبکستان و روسیه را به دست آورم.

 

  درسرحد ازبکستان زن ُازبک یونیفورم پوش - مؤظف گمرک-، خانمم " ثریا" را تلاشی کرد وپول های ما را که در نزدش بود، پیدا کرد وگفت : چون در " انگیت " از موجودیت اسعار به نزدت چیزی ننوشته ای ، بنابرآن نظر به قانون ازبکستان این عمل جرم محسوب شده وپول های تان ضبط می شود. ثریا با شنیدن این سخنان شروع به گریستن نمود . اولاد هایم نیز شروع به گریه کردند ومن نیز که خونم خشک شده بود ، خودم را لعنت می کردم که با وصف بارها رفت وبرگشت از این سرحد ، چطور فراموش کرده بودم که ازبک ها بسیار سخت گیر اند و نمی گذارند که اسعار بدون کنترول شان داخل ویا خارج از کشور شان شود.

 

 ما مدت زیادی صبر کردیم تا کار تلاشی خلاص شد وآن زن فرصت پیدا کرد تا به نزدش رفته وبگویم که تمام دار وندارما همین یک مشت پول است. حالا به ما رحم کن و هرقدری که می خواهی از این پول ها بردار ومتباقی را برای ما مسترد کن. سخنان من که به زبان ازبکی بیان می شد، توجه وی را جلب کرد وپرسید شما ازبک هستید؟ من دل به دریا زده گفتم ، بلی ! لحظه یی صبرکرد ، بعد ورقهء دیگری آورد وگفت خانه پری کنید. من مصروف نوشتن شدم وثریا قرآن شریف جیبی را که جلد زرکوبی داشت ، گشوده و قرآن می خواند.زن اُزبک با دیدن آن صحنه به نزدش رفت ، مدتی خیره خیره  به سویش نگریست. سپس به نزد من آمد. پنجصد دالر رااز میان پول های ما برداشت و گفت آن قرآن شریف را نیز اگر به من هدیه کنید، مزاحم تان هیچ کسی نخواهد شد.

 

 از ترمذ، ذریعهء ترن به مقصد ماسکو حرکت کردیم. در ماسکو پسر کا کایم "صدیق" که داکتر صاحب او را می شناسد، منتظرما بود. شب دوم ترن ما به سرحد قزاقستان رسید. نیم شب بود که دروازهء کوپهء ما دفعتاً باز شد. چشم باز کردم ودیدم که دو نفر جوان قوی هیکلی که چهره های شان را با جراب زنانه پوشانیده بودند، به سرعت داخل شده ، دروازه رابسته کردند. یکي از آن ها که به زبان تاجکی حرف می زد وچاقوی برهنه یی در دست داشت ، تهدید کنان گفت :

 

 -  صدا نکشید . دلار ها تان را رد کنید. زیورها تان را رد کنید. زود شید ،  زود شید ..

 

 اما چون عکس العملی نشان ندادیم ، شروع کردند به جستجوی پول ها درلباس ها و بکس های ما. جوان همراه او که به بستر دخترم " نجلا " نزدیک شد وخواست لباس هایش را دست بزند، دیگر نفهمیدم چه می کنم؟ با کله ام به شدت به صورت او کوبیدم . ناله یی کرد وبه زمین افتاد. موقع ندادم وبالای جوان دیگر حمله کردم. اما آن جوان چاقویش را تا دسته در شانه ام فرو برد. خون فواره زد ، سرم چرخ خورد وبه زمین افتاده بیهوش شدم. ..

 

  هنگامی که به هوش آمدم ، دیدم که زن واولادهایم در اطرافم نشسته وگریه وزاری می کنند. دزدها گریخته بودند. ولی هنوزازمؤظفین ترن خبری نبود. خدامی داند که چه قدرخون ضایع کرده بودم و زن واولاد هایم چه قدر داد وفغان کرده بودند که همسایه های کوپهء ما بیدار شدندو به سروقت ما رسیدند ومؤظفین ریل را خبر کردند. آن ها زخم شانه ام را بستند ودرایستگاه بعدی آن را دوختند؛ اماهیچ کسی پیدا نشد که آن دزدان نامرد را پیدا کرده وبه چنگال قانون بسپارد.

 

اگرچه پیر مرد، خود پیشنهاد کرده بود تا انجنیر محمود داستان زنده گی اش را با جزئیات بیان کند؛ ولی اینک او نیز مانند داکتر یاسین از این قصهء دور ودراز ولی سخت غم انگیز ناراحت شده وسگرت پشت سگرت دود می کرد ومنتظربود که چه وقت گویندهء این داستان به آن برشی می رسد که چهار گوش شنوا برای شنیدنش ناشکیبا بودند. داکتر یاسین نیز که ازهمان آغاز به شنیدن آن قسمتی از ماجرا که محمود را به گریه وا داشته بود، بی قراری می کرد برای این که صحبتش را کوتاه کرده باشد ، پیالهء چای دوستش را تازه کرد وگفت :

 

- آفرین جرأتت که بالای آن چاقو کش حمله کردی. اما فضل خدا شد که به خیر گذشت . خوب دیگر، چه وقت به ماسکو وبه دریا رسیدید ؟

 


 

 - به کمک صدیق جان درهتل " سباستاپول " کانتینری را اجاره کردم . درآن کانتینر اموال تجار افغانی را نگهداری می کردم وکرایه خوبی می گرفتم. اگرچه پولیس ومافیای داخل و خارج هتل ، از نزدهمهء افغان ها باج می گرفتند ولی با وصف آن هم که سنگ آسیا را بالای سر ما چرخ می دادند ، بازهم زنده گی مان بد نمی گذشت. به طوری که کرایهء اپارتمان پیدا می شد. اولاد ها به مکتب می رفتند وروزی حلال به دست می آمد. اما مدتی نگذشت که زنده گی بازهم خواب دیگری برای ما دید وسر نوشت هولناک دیگری برای ما رقم زد :

 

روزی حوالی شا م از جادهء "گورکی " می گذشتم که ناگهان کسی مرا به نام صدا زد. روبر گردانیدم. وشفیع کمیسار ناحیهء چهارم کابل را دیدم. راستی آقای رحمت شما اورا می شناختید؟ اویک افسرخوش قیافه وجوانمرد ومهربانی بود که دراکادمی " فرونز " تحصیل کرده بود وخانم روسی هم داشت. 

 

   چون پیرمرد چیزی نگفت وبه فکر فرو رفت ، انجنیر محمود صحبتش را ادامه داد وگفت :

 

-  حیرانم که شما چطور اورا نمی شناسید. زیرا که اورا تمام افسران اردو می شناختند . اما حالا این مسأله چه اهمیتی دارد، او که درمیان ما نیست . به هر حال ازدیدن او خوشحال شدم. درآن هنگام برف می بارید، هوا بسیار سرد بود وما که همدیگررا بعد از دگرگونی های زیادی که در زنده گی مان اتفاق افتاده بود، یافته بودیم ، باید در جایی می نشستیم ودرد دل می کردیم. روبروی ما ساختمان بلند منزلی بود که دردوران استالین ساخته شده بود. در منزل دوم آن نیون های رنگینی روشن بود وتابلوی پراز زرق وبرق یک کازینوی مجلل به چشم می خورد. شفیع گفت درآن جا رستوران خوبی است. بیا که چند لحظه بنشینیم ولبی تر کنیم . 

 

پس از ساعتی که غذا خوردیم وصحبت کردیم ، شفیع دروازه یی را نشان داد وگفت که آن دروازه به کازینو باز می شود. بیا برویم وبخت خود را بیازماییم. هرقدر که من عذرخواستم وحاشا نمودم ، نپذیرفت. گفت توفقط تماشا کن. خلاصه رفتیم و او ژتون خرید و هردو باهم به طرف میزهای قمار رفتیم. میز هایی که سطح آن ها را با تکهء ماغوت سبز پوشانیده بودند ودرروی آن ها نقش ها ودایره ها وارقام مختلفی رسم کرده ونوشته بودند، ومتصدیان کازینو دستگاه های چرخانی را دور می دادند . دستگاه می چرخید وبالای هر رقمی که ایستاده می شد همان شماره برنده می گردید. در اطراف این میزها مردان شیک وآراسته وزنان ودختران زیبا ونیمه برهنه نشسته ویا ایستاده بودند. همه سرمست وهمه سرحال وسرشار وبازار ماچ وبوسه وویسکی وسکس گرم وپررونق.

 

مدتی منتظرماندیم تا جای خالی پیدا شد وشفیع نشست. شفیع چند تا ژتون رابالای شماره یی گذاشت، که بُرد نداشت. باردیگر بالای همان شماره گذاشت، بازهم باخت. به گمانم شمارهء 77 بود. دیری نگذشت که به اصطلاح ما وشما دیوالی شد وآن چه پول داشت همه اش را باخت. پس ازآن با نگاه استرحام آمیزی به من نگاه کرد، دلم سوخت وآن قدرپولی که در جیب داشتم به او سپردم. او باز هم رفت وژتون خرید وبازهم همان شماره را انتخاب کرد. عجیب بود که این بار بخت واقبال به او روی آورد وشمارهء 77 برنده شد. ازآن پس دیگر شفیع می برد ومی برد. سر انجام پس از آن که چراغ های کازینو گل وروشن شدند واز بسته شدن کازینو خبردادند شفیع هم با دامنی ازژتون از جایش برخاست وبه طرف غرفه یی رفت که ژتون هارابه پول تبدیل می کردند. بلی باورم نمی شد ،آخر شفیع پانزده هزاردالر برده بود واین مبلغ پول کمی نبود. اما یادم نرود که همین که بُرد به شفیع روی آورد وژتون ها پیش رویش کوت شدند ، دونفر جوان بلند قامت روسی نیز پیدا شدند که با دقت خاصی به اومی نگریستند وتمام حرکاتش را زیر نظرداشتند. در ان موقع اگرچه احساس شومی به من دست داد ، امافکرکردم که آن دو به خاطری به شفیع نگاه می کنند تا کدام تقلبی در بازی اش وجود نداشته باشد.

 

  ما آخرین کسانی بودیم که  شاد وخندان وغافل از مکر دوران از کازینو خارج شدیم . دربیرون برف به شدت می بارید وپیاده رو عریض جادهء گورکی مالامال از برف بود. برف تا ساق های پاهای مامی رسید وبر سر وروی مان می نشست . اما احساس سردی نمی کردیم. خدا می داند که با هم چه می گفتیم وهرکدام ما چه خواب هایی می دیدیم که ناگهان موتر والگایی در کنار جاده پیدا وایستاده شد. ودونفر ازآن پیاده شده دریک چشم به زدن کمیسار شفیع را در موتر انداخته وبه سرعت دور شدند.

 

من حیران وشگفت زده برجایم خشک شده بودم. نمی دانستم به کجا وبه نزد چه کسی مراجعه کنم وچه تصمیمی بگیرم. عقل از سرم پریده وکوچ کرده بود. هوش وحواسم را ازدست داده بودم. درآن نیمه شب ودرآن کولاک ویخبندان هیچ عابری هم ازآن جا نمی گذشت که استمداد بجویم. چراغ های کازینو خاموش شده بودند. موتر ها ازبرابرم می گذشتند وهیچ کسی به اشارهء دست من اهمیت نمی داد. تلفون هم نبودتا برای صدیق تلفن کنم. مدتی ایستادم تا یک تکسی دربرابرم توقف کرد. ومرا به دفتر پولیس رسانید.افسر نوکریوال که سخت نشه بود، حرف های مرا به دشواری فهمید . او یک موضوع را چندین بار سؤال می کرد. بوتل ودکا را به دهنش بالا می کرد، جرعه یی می نوشید ومی گفت :

 

 - پس تو افغان هستی! در افغانستان برادر من کشته شده ، شما بندیت ها ( اشرار) اورا کشتید. دوباره بگو ، چه می خواستی ؟

 

ومن می گفتم وقصه می کردم که چگونه آن دو نفر پیدا شدند ودگروال شفیع را ربودند ورفتند. یادم است که ده بار همین یک جمله را تکرارکردم تا سر انجام خندهء بلندی سر داد وگفت :

 

- پس تو افغان هستی ، رفیقت را که دالرزیادی داشت ، دو نفرربودند و کشتند. هه هه هه ! خوب نام آن دو نفر را بگو. نمبرموتر شان رابگو. رنگ موتر شان را بگو. مدل موتر شان را بگو. قد وقواره ء شان را بگو.

هه هه هه ! همین طوری که نمی شود، بندیت هارا پیدا کرد. هه هه هه !

 

سر وکله زدن با آن افسرسیاه مست بیهوده بود. بنابراین همین که او به تشناب رفت ،از دفترش بیرون شده وبه تکسیی که منتظرم بود نشستم وبه خانه رفتم. صبح که شد به صدیق تلفون کردم وجریان حادثه را برایش تعریف کردم. او مشوره داد تا خونسردی ام را حفظ کنم وبه کارم بروم . همین که درهتل سباستوپول که محل کارم بود ، رسیدم خبرشدم که شفیع را یک کوچه پایین تر برده بودند. پول ها را از نزدش گرفته وخودش راآن قدر لت وکوب کرده بودند که جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.

 

 دو روز ازاین حادثه گذشته بودکه پولیس های جنایی به هتل آمدند ودربارهءشفیع سؤال هایی از افغان های آن جا نمودند. افغان ها به شدت خشمگین ومتأثربودند واز پولیس می خواستند تا هرچه زودتر قاتل اورا پیدا کنند. من هم که سخت متأثرو خود را به نحوی از انحاء درقتل او مقصر می پنداشتم ، خواستم تا به نزد پولیس بروم وجریان حادثه را تعریف نموده وجدانم را راحت سازم ؛ درهمان موقع چشمم به یکی از همان دو جوانی افتاد که شفیع را با خود برده بودند. او یونیفورم پولیس به تن داشت وبا وقاحت کم نظیری به سوی من می نگریست. با دیدن او پاهایم سست شدند ودانستم که پولیس ومافیا هردو سروته یک کرباس اند وهرچه بخواهند می توانند، انجام دهند.

 

 شام که شد وکانتینر را که بسته کردم ، به طرف مترو روان شدم. در گوشهء خلوتی همان والگایی را دیدم که شفیع را توسط آن ربوده وکشته بودند. بدنم به لرزه درآمد و تا خواستم راهم را تغیر بدهم وبگریزم ، همان جوانی  که یکی ازقاتلین شفیع بود، با یک مرد گرجی تنومند ، به سرعت از موتر پایین شده وبدون سؤال وجواب ، آنقدر مرا لت وکوب کردند که قبرغه ام شکست. راستش اگر مردم جمع نمی شدند ، آنقدر مرا می زدند که مانند شفیع،  جان می سپردم.

 

  پس ازآن مدت ها به تداوی پرداختم. هنوز سایه های هول دست از سرم برنداشته بودند. می دانستم که امروز نی ، فردا بار دیگر همین آش خواهد بود وهمین کاسه. به همین خاطردر جستجوی قاچاقبری شدم که من وخانواده ام را از آن ملک بی در وپیکر وبی اصول وبی قاعده به اروپا ببرد واز ستم مافیا نجات بخشد...

 

 ضربهء ملایمی به دروازهء اتاق داکتر یاسین خورد. کریستینای زیبا روی بود که انجنیر محمود را جستجو می کرد وبه او مژده می داد که اتاق یک نفری برایش پیدا کرده اند . او می خواست تامحمود رابا خود ببرد واتاق واشیا ولوازم اتاق جدیدش را تسلیم شود. انجنیرمحمود که رفت واین قصه ناتمام ماند،داکتریاسین  گفت :

 

 - چه سرگذشت غم انگیزی !... مرا ببین که عجله داشتم تا هرچه زودتر اصل ماجرا ، ماجرای دریا را بشنوم. حالا ببین که این قصه چه قدر شاخ وبرگ داشت وخدا می داند تا به دریا برسیم ، چه حوادث غم انگیز دیگری را خواهیم شنید؟ اما من وتو باید بنشینیم وتا آخربه او گوش دهیم . بگذار هرچه دردل دارد، همین امروز بگوید. تو درست می گویی که در آن صورت احساس سبکی می نماید وفکر می کند که غم ودردش را بین دوستان خویش تقسیم کرده است.

 

- بلی داکتر صاحب، حدیث دل آزاری است وبه نظرم می رسد که انجنیرمحمود برای اولین با رفرصت باز گو کردن آن راپیداکرده است. 

 

 هنوز سگرت رحمت به آخرنرسیده بود که انجنیر محمود برگشت وقصهء تلخ ودردناکش را ازسر گرفت :

 

 - قاچاقبر پیدا شد وما را بدون هیچ حادثه یی به چکوسلواکیا رسانید. سه ماه را در شهر زیبای پراگ سپری کردیم. در این مدت دو مرتبه تا مرز آلمان رفتیم وبرگشتیم. هردفعه مجبور می شدیم که ازبین کوره راه های جنگل پای پیاده طی طریق کنیم و با تحمل هزاران مشکل ومشقت خودرا به مرز نزدیک کنیم. هنگامی که از میان درختان عبور می کردیم ، قاچاقبرمی گفت زود شوید، تند ترراه بروید. یا می گفت بدوید،سروصدا نکنید، عطسه نزنید و دهن اطفال تان را محکم بگیرید که چیغ نزنند وگریه سر ندهند. هرصدایی که از دوردست بلند می شد ویا هر خش خشی که بر می خاست ویا شرفه یی که شنیده می شد، مضطرب وپریشان می گردید و برای ما می گفت :" خودرا به زمین بیندازید. نفس های تان را حبس کنید. خود را به سینه کش کنید وهر حفره ویا بته یی را که می بینید در آن پنهان شوید." اما هنگامی که خرگوشی که باعث این تشویشش شده بود وبه لانه اش بر می گشت وجنگل را باردیگرسکوت پر می کرد، خون به صورتش می دوید ومی گفت ، وقت ما وشما ضایع شد. بدوید، بدوید، دیگر راهی نمانده است.

 

 اطفال که دویده نمی توانستند، قهر می شد. رنگش می پرید ومی گفت: " اگردرچنگ پولیس سرحدی افتادیم ، گناه خود تان است. در آن صورت من هیچ کمکی کرده نمی توانم." یامی گفت :"  یاد تان باشد که اگر گیر افتادید نه من شمارا می شناسم ونه شما من را.. " عجب آدم بی رحم وبی انصافی بود. ما درنزد او چیزی بیشتراز متاع نبودیم. کالاوجنس بودیم وهیچ گونه ارزش انسانی نداشتیم. ازبس دویده وخزیده بودیم ، زانو های ما شاریده بود. پاهای ما آبله کرده بود. دست های ما خونین وزخمی شده بود. چیزی برای خوردن نداشتیم.مثلاً آب نمی بود. چای نمی بود، حتا نان خشک نمی بود. بچه ها بیتابی می کردند. نان وآب می خواستند ، گریه می کردند؛ ولی ما مجبور بودیم که دهن شان را محکم بگیریم تا صدای آن هارا سربازان مرزی آلمان وچک نشنوند. این مصیبت به خاطرآن برسرما نازل می شد که قاچا قبر دستور می داد اشیای اضافی با خود نبریم . وی وعده می کرد که نان وآب برای اطفال ما می گیرد. او می گفت هیج چیز نگیرید تا سبک باشید ودویده بتوانید.

 

 دفعهء اول که به نزدیک مرز رسیدیم ، شب بود. تاریکی وظلمت دراطراف ما حکمرفا بود. از حاشیهء جنگل میدان باز و وسیعی را می دیدیم که خط فاصل بین چکوسلواکیا وآلمان بود. آن طرف مرزموتر های فراوانی در حرکت بودند . نور چراغ ها وصدای ماشین ها وموتور های آنها به گوش می رسید. گاه گاهی نور افگن های قوی ساحه را روشن می کردند ولی لحظه یی بعد نور آن ها تقسیم می شد وبه دور دست ها پخش می گردید. آن روز همین که ساحه تاریک گردید ، قاچاقبر گفت :" بدوید !" دویدیم ودرفاصله یی که نورافگن ها بار دیگر یکدیگر را قطع می کردند وآن قسمت را روشن می کردند ، ما آن منطقه راترک کرده وبه سرک قیررسیدیم. آن جا خاک المان بود واگر همانطوری که قاچاقبر گفته بود ، مینی بوس ویتنامی ها که به همین دارودسته ارتباط داشت ، منتظر ما می بود،ازخطرجسته و به جنت المأوا رسیده می بودیم؛اماازبخت بد، بـــــه عوض مینی بوس ویتنامی ها موتر پولیس مرزی منتظر مان بود.

 

  پولیس به دست های مان ولچک بسته کرد وهمهء ما را با خود به پاسگاه سرحدی برد. در پاسگاه بلافاصله تحقیقات آغازیافت. جرم ما ثابت شد وازاین که مرزرا به صورت غیر قانونی عبور کرده بودیم ، همهء ما را که از کشورهای مختلفی بودیم وتعداد مابه بیشترازبیست نفر می رسید، در گراج تاریکی انداخته ودرش را بستند وپی کارخود رفتند. درآن سه شب وسه روز که در گراج بودیم روزانه دوبار برای ما اجازه می دادند که به مستراح برویم ودوبارهم برای ماغذا وآب می دادند. پس از سه روز ما را به پولیس چک تسلیم کردند وپولیس مذکور ما را در حومهء شهر پراگ به یکی از اردوگاههای پناهنده گان انتقال داد. 

 

 


  آن اردوگاه  اگرچه تعمیر های کهنه وقدیمی داشت واتاقها وتشنابهایش به مقایسهء این جا زیاد نبود؛ ولی وضع آواره گان بد نبود. نان وآب به قدر کفایت می دادند ومصارف روزمره را نیز بیشتراز این جا می پرداختند. مسؤولین اردوگاه ، انسانهای بسیار خوش قلب وصمیمی بودند ورویه وپیشآمد شان با پناهنده ها به خصوص افغان ها محبت آمیز بود. زیراعقیده داشتند که مهاجرین افغان واقعاً مشکل سیاسی دارند، نه مشکل اقتصادی. البته دلم بسیار می خواست که درهمان جا تقاضای پناهنده گی بدهیم ؛ ولی خانمم می گفت :

 

 - زنده گی کردن در این جا هیچ آینده ندارد. اول که معلوم نیست ما را قبول می کنند یا نی ؟ دوم این که آیندهء اولاد ها ودرس ومکتب شان چطور می شود؟ حالا که این قدر مشکلات را پشت سر گذاشته ایم ، خیر است بازهم تحمل می کنیم . هرکس که در این جا رسیده ، یک روز نی یک روز به آلمان رسیده .. 

 

 البته که ثریا تنها نبود که برای رسیدن به بهشت بیگانه گان پافشاری داشت، دخترم نجلا نیز بود که می گفت :

 

- بابه جان همه همصنفی هایم به آلمان و هالیند رسیده اند . آن ها درنامه های شان برایم می نویسند که هرچه زودتر خود را برسانید. شرایط درس خواندن بسیار خوب است و همین که رسیدید ، صاحب خانه می شوید، صاحب زنده گی می شوید. این جا جنت است. بهشت روی زمین است. بابه جان این جا چه است؟ این مردم خودشان نان ندارند که بخورند، پس ما را چطور نان وخانه خواهند داد. بابه جان برویم ، برویم. من در اینجا درس نمی خوانم. .پشت همصنفی هایم دق شده ام. برویم ، برویم..

 

  دفعهء دوم نیز به همان ترتیبی که گفتم از جنگل گذشتیم. باردیگر گرفتار شدیم واین بار مدت پانزده روز زندانی گردیدیم. بار دیگررد مرز شدیم وبه همان اردوگاه باز گشت داده شدیم. ولی هنوز آبله های پا های مان نه ترکیده بود که برای بار سوم کوله بار سفر بستیم ..

 

  آن شب در گروپ ما دوازده نفربودند. زن ومرد وپیر وجوان. پیرترین شان من بودم وکوچکترین شان  " فواد" پسرم. این بار از راه دیگری حرکت کردیم و به هزارمشکل ومشقتی که تصور می توان کرد ، خود را به نقطهء مقصود رسانیدیم .در پناه درختان کاج وبلوط نشستیم وآرام گرفتیم. از روبروی ما دریای  عریض، ساکت وآرامی می گذشت وبیشه های اطراف مملو از درختان سبز ویا بته های خودروی گز بود که در سواحل دریا روییده بودند وساحهء رؤیت را محدود می ساختند.

 

 قاچاقبرما مرد سی وپنج ساله یی بود که همین که به آن جا رسیدیم مثل همیشه می گفت : " صبرکنید، غالمغال نکنید.. دهن اطفال تان را محکم بگیرید.. " بعد چند قطی بیسکویت ویک بوتل آب برای من داد وگفت برای بچه هایت بده وسعی کن که آرام باشند. او گفت حالا دیگر جای نگرانی نیست. چند دقیقه بعد به خیر از دریا عبور می کنیم. من از او پرسیدم که این دریا از کجا پیدا شد؟ در دفعات پیش که نبود. قاچاقبر گفت ، اینجا خاک پولیند است. محلی است بین مرزهای چک وپولند وآلمان شرقی دیروز. مرز های دیگر مسدود بودند و "زیبا" خانم که رییس ما است ، امر کرد که از همین منطقه شما را بگذرانیم.

 

  قاچاقبر پس از این گفتگوی مختصر با من اندکی دورتررفت وتوسط تلفن مبایل اش با شخصی تماس گرفت. مدتی صحبت کردند وهنگامی که برگشت ، پریشان ووارخطا بود. علت پریشانی اش را که پرسیدم گفت : " متأسفانه همکاران ما نتوانسته اند قایق ها را برای عبورتان تهیه کنند. زیبا خانم گفت که مرز زیرکنترول شدید قرار دارد. او عفو خواست وگفت هرکس که می خواهد ازدریا عبور کند، بگذاربه خواهش خود عبور کند. واگر کسی نمی خواهد باید تا تاریکی شب آینده صبر کند تا امکان رسیدن وتهیه قایق میسر شود. این زیبا خانم را شاید شما هم دیده باشید. او سردستهء گروپ بزرگی ازقاچاقبران در پراگ بود. باند قوی ومجهزی داشت و با وصفی که من او را ندیده بودم ، اسمش را شنیده و می دانستم که در بین افغانها از کفر ابلیس مشهور تر است.

 

 سخنان قاچاقبررا تمام کسانی که همراه ما بودند، می شنیدند. قاچاقبر می گفت ، عمق دریا کم است. آب هم بسیارسرد نیست. پولیس سرحدی هم در این نزدیکی ها وجود ندارد ومی بینید که پشه هم پر نمی زند. گذشتن ازدریا بیشتر از پنج دقیقه را در بر نمی گیرد. بگویید، چی می کنید؟ ازدریا می گذرید یا همین طور گرسنه وتشنه تا شب دیگر انتظار می کشید؟ فراریان که من هم یکی ازآن ها بودم با یکدیگر به مشورت پرداختند ونتیجه آن شد که  هرچه بادا باد گفته ، به آب داخل شوند. البته که برای دیگران گذشتن از آب مشکل نبود. اما برای من وخانمم که دو پسر خردسال با ما بود، تصمیم گرفتن آسان نبود. درآن لحظه به چشمان نجلا نگریستم. واز دختر جوانم پرسیدم چه کنیم؟ بچه ام نمی ترسی ؟ نجلا گفت :

 

  - نی بابه جان نمی ترسم. ببینید همه رفتند. هیچ گپی نیست. دست "فرهاد" را من می گیرم . خودت فواد را بلای شانه هایت بالا کن . هیچ گپی نیست. هیچ گپی نیست . برویم ، برویم...

 

ثریا خاموش بود. به چشمان او که نگریستم، نه آثاری از مخالفت ونه نشانی ازموافقت یافتم. ثریا نگاهش را به سطح دریا دوخته بود وبه نظر می رسید که هم بیم دارد وهم امید. لختی بعد به سوی من نگریست وناگها ن مثل این که تسلیم سرنوشت شده وبه ندای مرگ جواب داده باشد، داخل آب شد وما راهم به دنبال خودفرا خواند. داخل آب که شدیم احساس کردم که آب زیاد سرد وگزنده است . درهمان لحظه صدای فرهاد را شنیدم که می گفت : " بابه جان ، می ترسم. بسیار می ترسم . اینجا بسیار یخ است. . " ولی مادرش که در پیش رویش بود، رویش را به طرفش دورداده گفت : بچهء گل مادر! نترس. نام خدا تو که کلان شده ای. ببین که همه داخل آب شده اند. دست نجلا را قایم بگیر ورها نکن. هیچ گپ نیست. من که نزدیک تو هستم. پس از چی می ترسی؟

 

 همهء ما داخل آب شده بودیم . سطح آب آرام بود. دریا خروشی نداشت وخیز آبی دیده نمی شد. آب تا سینهء فرهاد بالا آمده بود. فرهاد هنوز هم نق می زد ومی گفت ، مادر جان ، می ترسم. آب یخ است ، بسیار یخ است. می ترسم ، می ترسم..

 

   ما آهسته آهسته پیش می رفتیم. هنور در وسط راه نرسیده بودیم که ناگهان جریان آب تند شد. سریع شد وبر زمین زیر پای مان ، سیلاب لجام گسیختهء آب هجوم آورد. زمین زیر پای ما لرزید وناگهان غلتید وآب زمین را با خود برد. زیرپایم خالی شد وموج عظیم وسیل آسایی سر بلند کرد ومن وفواد را که بر دوشم سوار بود، مانند پر مرغی از جا کند، چرخانید ودرحلقوم خود فرو برد. درآن لحظات مرگبار همین قدر فریاد فواد به گوشم می رسید که می گفت : " بابه جان ! " و صدای چیغ فرهاد ونجلا که می گفتند : " بابه ، مادر مادر!!"

*

 پس ازآن، تاریکی بود . سیاهی وظلمت شب بود که خلاصی نداشت. خدایا،  چه وقت به هوش آمده بودم ، چه کسی کمکم کرده بود، درکجا افتاه بودم، خانواده ام چه شده بودند، کجا رفته بودند، قاچاقبر ودیگران کجا بودند، همسر عزیزم ، دختر جوانم ، فرزندان دلبندم زنده بودند یا مرده ؟ سؤالهایی بودند که نه در آن لحظه پاسخی برای آن ها داشتم ونه حالا که مدت ها از آن می گذرد. تنها ازآن لحظات شوم همین قدر در ذهنم مانده است که چون آب فراوانی را قورت کرده بودم، نفسم بند آمده بود. دل وجگرم پیچ می خورد وبه نظرم می رسید که در همان لحظه شکم وبند بند وجودم می ترکند، پاره می شوند واعضأ واحشایم بیرون می ریزند.

 

 یادم است که بی اختیار دست را به دهنم فرو برده و آن چه را که قورت کرده بودم ، استفراغ نموده بودم. یادم است که پس ازآن اندکی بهبود یافته وبه اطراف نگریسته بودم. دریا پیش رویم بود.دریا دیگر تلاطمی نداشت. پرنده یی پر نمی زد. کسی نبود، هیچکسی نبود. خدا هم نبود.  تنها من بودم وابدیت . من بودم که تک وتنها  بالای ریگ های ساحل افتاده بودم.. و با بیهوشی دوباره ام ابدیت کامل شده بود...

 

 

انجنیر محمود دیگر نمی توانست سخن بگوید. او زار زار می گریست. یاسین وپیرمرد نیز می گریستند وهمراه آنان در ودیوار وهرچه در آن اتاق بود، می گریست. یاسین نکتایی محمود را شل کرد. دکمهء یخنش را باز نمود. شانه های دوستش را که از شدت گریه تکان می خوردند، محکم گرفت . سر وصورت اورا بوسید وگفت : 

 

 - گریه کن ، دوست من ! هرقدر می توانی گریه کن. گریه کردن یگانه داروی غمها است. تسکین بخش رنجها است. .

 

  پس از مدتی گریستن ، انجنیر محمود برخاست، صورتش را دردستشوی اتاق شستشو دادو دستی به موهایش کشید. دکمهء یخنش را بسته کرد، نکتایی اش را دوباره مرتب کرد، به چهره اش نظر افگند وبار دیگر بالای همان چوکی نشست وپس از روشن کردن سگرتش  به سخن گفتن آغاز کرد:

 

 وقایع بعدی ، همچون خواب آشفته یی به خاطرم مانده است؛ زیرا نمی دانم چه کسی مرا پیدا نمود. چه کسی وچگونه مرابه شفاخانه رسانید. ولی همین قدر به یادم مانده است که یک جوان عیار افغانی که به گمانم داکتر ودرهمان شفاخانه خدمت می کرد، بار ها مانع از آن شد که خودم را ازشر این زنده گی مصیبت بارخلاص کنم. همین او بود که می گفت ترا پولیس پیدا کرده وهمین امروز یا فردا از سرنوشت خانواده ات نیز با خبر می شوی. می گفت ببین، مگر خودت  زنده نه مانده ای ؟ بنابرآن خانواده ات هم حتماً زنده هستند. او به من تسلی می داد. هر روز برایم میوه وشربت وسگرت می آورد وآن قدر محبت می کرد که شرمنده می شدم.

روزی که ازشفاخانه رخصت وبه اردوگاه انتقال می یافتم ، از من قول شرف گرفت که ازفکر خودکشی بیرون شوم ودر عوض در جستجوی خانواده ام باشم. اینک چندین ماه از این جستجو می گذرد. از شهری به شهری وازاردوگاهی به اردوگاهی سرگردانم ولی در هیچ جا آنان را نمی یابم.

 

  بلی ! اکنون من دیگر آن آدم دیروز نیستم. نقش درهم یک آدم هستی باخته یی هستم که از روز حادثه تا کنون به ندرت گریسته ، خندیده وحرف زده است. آدم شوریده وشوربختی که دیگر نابود شده ، هیچ شده ، صفر شده وبه سختی باور می کند که هنوز زنده است.

 

  صدای جواد آقای فاضل ، همان خردمند فرزانهء ایرانی درست در همین لحظاتی که انجنیرمحمود ، قصهء تلخ وسخت دردناک خود را به پایان می رسانید ، در دهلیز بلند شد که می گفت :

 

 - رحمت آقا ، آقای دوکتور!  آخه شما کجائین که پیدا تون نیس ؟         

 

 


October 28th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب